دل این شهر برای نفسم تنگ شده
جان من كوفه میا كوفه دلش سنگ شده
خوب گشتم همه جا را خبری نیست نیا
همه شادند آخر دوباره خبر جنگ شده
آب و جارو شده این شهر برای سر تو
آقا جان نمی دونی چه خبره تو این كوفه، یكی داره شمشیرشو آماده می كنه، یكی داره نیزشو تیز می كنه،
آب و جارو شده این شهر برای سر تو
كوچه هاشان همه پاكیزه و كم سنگ شده
هركی سنگ پیدا میكنه، بیاید بریم كربلا، یكی داره میاد، حسین
همه جا صحبت از غارت اموال شماست
بخدا بیعتشان حقه و نیرنگ شده
چه بیعتی، هجده هزار نفر، شوخی نیست، بخدا امشب و شب های دیگه بیایید، فقط گریه نباشه، هجده هزار نفر بیان بیعت كنن، اون وقت برگردی بعد نماز مغرب، ببینی هیچكی نیست، یه مرد نبود این آقا رو راه بده تو خونش، غریبانه بلند شد، تو كوچه های كوفه، از این كوچه به اون كوچه، هی دست رو دست می زد، الهی دستم بشكنه، چرا نوشتم به حسین بیا، اینها چه مردمی هستند، هی از این كوچه به اون كوچه، خسته شد پشت در یه خونه سر به دیوار گذاشت، پیر زن در و باز كرد، دید یه آقای قد بلند، محاسن، هیبت، كسی بود برا خودش مسلم، آقا چرا اینجا ایستادی، چیزی می خوای این وقت شب، می خوای برات آب بیارم، از سر و وضعت پیداست آشفته ای، تشنه ای، یه مقدار آب براش آورد، گفت: می تونم ازتون یه سئوالی بكنم، شما مگه تو این شهر خونه ندارید، گفت نه من تو این شهر غریبم، آخ غریب آقا، گفت: چرا غریبید، این وقت شب تو كوچه های كوفه چیكار می كنی، گفت: منو می شناسی، گفت: نه آقاجان، گفت: من سفیر حسینم، من مسلم بن عقیلم، تا گفت من مسلمم، طوئه كه وجودش مملوء از محبت ابی عبدالله بود، دست و پاشو گم كرد، گفت: خوش اومدی آقا، جوونم فدای شما، عجب سعادتی در خونه ی منو زده، شما كجا خونه طوئه كجا؟ دروباز كرد، گفت: آقا قدم رو چشمای من بذارید، من خیلی به ارباب شما علاقه دارم، من از شیعیان شما هستم، می تونی امشب منزل من باشی، اومد وارد خونه طوئه شد، چی كار كرد این زن كه تو تاریخ اسمش موند، چه پذیرایی از جناب مسلم كرد، ظاهراً وضع خونه ایش خوب بوده، بهترین اتاق و در اختیار مسلم گذاشت، بهترین پذیرایی رو از او كرد، اما دید این آقا لب به غذا نمی زنه، هی غذا براش می آورد، هی می گفت: لااقل میای زینب و نیار، چی می گی؟ لااقل میای، علی اصغر و نیار، اصلاً می دید این آقا تو یه حال و هوای دیگه ای است، لااقل میای رقیه رو نیار، ای وای ای وای، خیلی طول نكشید، تا فهمیدن مسلم تو خونه ی طوئه است، ریختند دور و بر خونه، خونه رو از چهار طرف، محاصره كردند، می دونند اومدن كی و ببرند، گرفتن شیر كار سختیه، اونم شیری كه عموش علی است، تا ریختن در خونه، تا طوئه فهمید اومدن دم در، به مسلم گفت: غصه نخوری، من خودم می رم دم در، همچین كه اومد بره دم در اهل كنایه، مسلم گفت: كجا داری میری؟ تو یه زنی، اینها رحم ندارن، اینها مروت ندارن، شاید می خواست بگه، یه زن رفت پشت در، برای همه ی عالم بسه، كسی حیا كنه، نه تا فهمید زهرا پشت دره، خودش تو نامه ای كه به معاویه لعنت الله علیه نوشت، گفت: تا فهمیدم فاطمه پشت دره، برگشتم عقب، گفتم : نه، من با زهرا كاری ندارم، اما یاد علی افتادم، اومدم پشت در چنان لگدی به در زدم، صدای شكستن استخانهاشو شنیدم، كجا میری طوئه، بذار من برم، رفت مسلم گفت: چنان بلایی سرشون بیارم، كه یادشون بیافته من برادر زاده ی علی ام، اومد، اگه عموم علی نتونست كاری كنه، دستش بسته بود، من كه دستام بسته نیست، اگه ایستاد جلوش چشماش فاطمه شو زدند، محكوم به صبر بود، من كه محكوم نیستم، دماری در بیارم، نمی دونید چكار كرده، برید تاریخ رو بخونید، برید بخونید، كاری كرد مسلم، می ریختن ده نفری دورش، می گرفت پرت می كرد، رو پشت بوم ها، این جوری، كاری كرد، كه لشكر هرچی می رفت جلو، لت و پار بر می گشت، نانجیب صداش بلند شد، گفت چه خبره؟ مگه یه نفر این قدر لشكر می خواد، برید كار مسلم رو بسازید، یكی از این كوفیا گفت: چی داری می گی؟ این جمله ی تاریخه، گفت: فكر كردی ما به جنگ یكی از بقال های كوفه می ریم، این مسلمه این سفیر حسینه، این نمی شه تنهایی باهاش، مبارزه كرد، زنها بالا پشت بام ها نیزه آتیش می زدند، می ریختند، هركی هرچی تونست انجام داد، مسلم رو نتونستند بگیرند، آخرشم این آقا رو با نیرنگ، به دام انداختند، یه چاله ای درست كردند، روش و پوشوندند از نی، كشوندنش سمت چاله، انداختنش تو این چاله، دستاشو بستند، ریسمان به گردنش انداختند، كشوندنش تو كوچه های كوفه، دیدن هی زیر لب داره می گه حسین، یه نشونی بدم، اول افتاد تو گودال، بعد سرش رو بریدند، اربابشم اول اوفتاد تو گودال، همه بگید حسین..... مسلم با اربابش یه فرقی داشت، مسلم و از بالای دارالاماره انداختند، پاهاشو بستند به اسب، تو خاكها و تو كوچه ها كشیدند، فقط اسبها پاهاشو كشیدند، اما حسین و اسب ها رو بدنش رفتند، همه بگید حسین.......